درباره وبلاگ


اگر کسی مرا خواست ،بگویید رفته باران‌ها را تماشا کند . و اگر اصرار کرد ، بگویید برای دیدن طوفان‌ها رفته است . و اگر باز هم سماجت کرد ، بگویید رفته است تا دیگر باز نگردد
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
نويسندگان


آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 8
بازدید هفته : 14
بازدید ماه : 20
بازدید کل : 54830
تعداد مطالب : 10
تعداد نظرات : 8
تعداد آنلاین : 1

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وبلاگ:
 

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 8
بازدید هفته : 14
بازدید ماه : 20
بازدید کل : 54830
تعداد مطالب : 10
تعداد نظرات : 8
تعداد آنلاین : 1

دختری به نام تنهایی




گنجشک با خدا قهر بود
روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت .
فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به
فرشتگان این گونه می گفت:
می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و
یگانه قلبی هستم که
دردهایش را در خود نگاه میدارد
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لب هایش دوختند،
گنجشک هیچ نگفت و
خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست
 
گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود
و سرپناه بی کسی ام.
تو همان را هم از من گرفتی.
این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی
؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟
و سنگینی بغضی راه کلامش بست
سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را
واژگون کند. آن گاه تو
از کمین مار پر گشودی.
گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.!
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.
ناگاه چیزی
در درونش فرو ریخت , های های گریه هایش ملکوت
خدا را پر کرد
.




جمعه 1 / 4 / 1390برچسب:خدا,گنجشک,انچه خدا میفهمد,عشق خدا,سختی ها, :: 8:46 AM ::  نويسنده : parnian

صفحه قبل 1 صفحه بعد